در یکی از سکانسهای پایانی و طلایی شهریار .
که پیر بود و اعصابش ناراحت بود و حوصله دنیای تکراری رو نداشت و مبارزی رو پناه داده بود .
موقع خداحافظی از مبارز خواست اونم با خودش ببره .
اینروزها همچین حالتی دارم . وقتی گهگداری از بچه های مدافع حرم رو میبینم یا همکلامشون میشم حالتی شبیه شهریار دارم و دوست دارم بگم منم با خودت ببر .
اما حیف که شدنی نیست.
درباره این سایت